نوشته شده توسط : مدونا

سلام به همه !!!!

این آدرسم گمونم گاهی وقتا باز نمیشه در نتیجه میریم سراغ نفر بعدی ...

منظور از نفر بعدی همون وب بعدی هستش ...

دوباره میرم بلاگفا

همه بیاین اونجا باور کنید کسی اگه نیاد من میدونمو اون ........................

www.dokhtare-sheyto0n.blogfa.com

از این به بعد اونجا آپ میکنم ...

چون لوکس بلاگ هر جایی باز نمیشه رو مخ منم راه میره



:: بازدید از این مطلب : 1100
|
امتیاز مطلب : 321
|
تعداد امتیازدهندگان : 90
|
مجموع امتیاز : 90
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

Barbie

.

.

.

سلام به همه !!!

گفته بودم که صورتمم خال خالی شده ...

امروز صبح که بیدار شدم صورتم صاف صاف بود ...

خودمم گیج شدم یعنی چی ؟

بهرام میگه تو یه جادویی چیزی میکنی ...

امروز رفتم یوگا ...

برگشتنی علی دیوونه رو دیدم ...

- خانم خوشکله سوار میشی ؟

میخواستم برگردم و یه چیزی تحویلش بدم ...

برگشتم دیدم علی ...

- وا تو مگه تبریز نبودی ؟

- بهرام گفت آبله گرفتی منم اومدم ببینمت ...

- فدای تو ...

- بشین بریم دیگه ...

- خودم ماشین آوردم ...

- بعدا میای ماشینو میبری ...

سوار شدم و رفتیم ایرانشهر ...

- دلم برات تنگ شده بود ...

- من بیشتر ..

- نمیتونم بوست کنم ؟

- نه میگیریااااااااا

- من یه بار گرفتم ...

- انصاف نیست همه یه بار گرفتن فقط من موندم تا این سن ...

- قربونت برم من ...

- علی کی بر میگردی ؟

- هر وقت خوب شدی

- آبله است جذام نیست که ...

- میدونم ... ولی تا خوب نشی نمیرم

- خداییش ؟

- آره آبجیم که از دانشگاه واجب تره ...

- ایول خوشم اومد ...

- تو بلد نیستی خوش زبونی کنی ؟

- نه !!!

- از دست تو ....................

.

.

.

.

خیلی حرفیدیم ... تا اینکه علی یه چیزی بهم گفت ...

- بابام میخواد تو رو ببینه ...

- بابات که منو دیده

- نه میخواد راجب به یه چیزی باهات بحرفه ...

- چی ؟

- نمیدونم بهم نمیگه

- علی

- جونم

- بنظرت راجب به چی میخواد بحرفه ؟

- فقط میگفت میخوام بدون اینکه در نظر بگیرم اون تو چاپخونه زیر دست من کار میکنه

   باهاش بحرفم

.

.

.

خیلی نگران شدم ...

- کی ؟

- گفتم مریض شدی گفت بعد از خوب شدنش ...

- آها

- شاید میخواد راجب به ما دو تا بحرفه ...

- چطور ؟

- آخه با هر دومون میحرفه ...

.

.

.

حرفیدیم و خدافظی کردیم و نخود نخود هر که رود خانه ی خود ...

ولی من هنوزم نگرانم و موندم تو کف کار اون ...

.

..

.

و اما یه حرفایی که امروز تو دلمن ...

وقتی به گذشته ها فکر میکنم یه چیزایی هم آزارم میدن و هم شاد میشم ...

زندگیم خیلی مبهم شده ...

21 سال از عمرمو صرف هیچ و پوچ کردم و 6 سالشم فقط انتقام ....

میگن اگه اراده داشته باشی میتونی کوه هارو جابه جا کنی ...

اینو من باور دارم و بهش ایمان دارم ...

اما چه فایده ...

خیلی دیر شد

خودکشی دوستم یه جورایی عین کابوس شده ...

چشمامو رو هم میذارم اونو میبینم ...

ولی پدر و مادرم ...

هیچوقت قیافشونو ندیدم ...

فقط یه چیز تخیلی ...

زندگیم با تخیل داره میگذره ...

یه چیزایی آزارم میدن ...

یه خونه و یه ماشین ...

اما چه فایده ...

هر کی میبینه میگه خوش بحالت ...

چرا همه خونه و ماشین منو میبینن ...

اما داغی که به دل دارمو نمیبینن ؟

آخه کدوم آدم میتونه با مرگ پدر و مادرش ابراز خوشحالی کنه ؟

.

.

.

نفرت دارم از پسر دخترایی که شهوت دارن ...

شهوت کورشون کرده ...

تو دنیا خیلی چیزای دیگه هم هست که از شهوت مهمتر و زیبا ترن ...

واقعا متاسفم واسه این افراد ...

بزودی وبلاگ نویسی رو تعطیل میکنم ...

اونروز یه چیزایی بهتون میگم که بدونین این حرفام از چی ریشه گرفتن ...

.

.

.

.

قربون همه : عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 768
|
امتیاز مطلب : 312
|
تعداد امتیازدهندگان : 96
|
مجموع امتیاز : 96
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

همیشه شیطونی تو وجود همه است

همیشه عشق تو قلب هر کسی هست

همیشه خشم تو چشم هر کسی بوجود میاد

ما آدما هر چیزی رو قبول میکنیم

چون انعطاف داریم

مهم اینه  که بتونیم خودمون رو کنترل کنیم

.

.

.

.

مدونا تو راهه به همین دلیل من آپ کردم

bahram



:: بازدید از این مطلب : 824
|
امتیاز مطلب : 257
|
تعداد امتیازدهندگان : 75
|
مجموع امتیاز : 75
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

از اون جهت که من عشق پارک دارم ...

بلند شدیم با یکی از دوستای اصفهانی که تو وب باهاش آشنا شده بودم رفتیم پارک ...

وای خدا چه پارکی ...

واقعا که اصفهان نصف جهان ... عالی بود ...

جیگرای من ... حالا بگم چه کارها کردیم ...

اولشم بگم که ... افراد بی جنبه ای مثل شیرین همین الان برن از اینجا ...

جاروبرقیم خرابه نمیتونم با جارو دستی آشغالارو جمع کنم ...

کمر درد میگیرم ...

فقط بخاطر عمل به قولی که به بهرام (داداشیم) دادم چیزی نمیگم ...

آخه قول دادم تو نت با کسی دهن به دهن نشم ...

اونیم که بد و بیراه میگه معلومه حسودی وبمو میکنه ...

نیست که قشنگ مینویسم ...

.

.

.

.

دختره رو دیدم اسمش پرینازه ...

دختره از من خفن تر بود ...

حال کردم دیگه ...

داشتیم میگشتیم که ... بگین کیو دیدم ؟

صابر و جعفر ...

- به به نانی مانکن چطوری ؟

- قربونت ...

اینم بگم که صابر رو ندیده بودم فقط راجع بهش شنیده بودم ...

وای پسره جیگر بود ... البته یه سال ازم کوچیکتره ...

اونم منو نمیشناخت ...

که این باعث خوشحالیم بود ...

یکی پیدا شد اهل ارومیه که منو نمیشناسه ...

- جعفر این کیه ؟

- صابره دیگه ...

صابر یه نگاهی کرد ...

- بفرما بشین نانی خانم ...

پری هم چشمش افتاده بود به جعفر ...

البته پری از صابرم خوشش اومده بود ...

نشستیم ...

من اول اسما رو مینویسم خودتو بدونین دیگه ...

ج:نیستی خانم ؟ اصفهانی شدی ؟

- خیر نمیدونم یهو سر از اینجا در آوردم

ج : کی برمیگردی ؟

- فردا صبح

ج:منو صابرم میایم

- شماها اینجا چیکار میکردین ؟

ج: خاله ی پیرم رو به قبله بود مامانم داشت غر میزد که نمیای و اینا ...

- صابر اینجا چیکار میکنه ؟

ج: باز جویی مگه ؟

- آره

ص:نانی کمر باریکیااااااااااا

- تو چرا به کمرم نگاه میکنی ؟

پ: صابر تو و جعفرم خوشکلین

دوتا پسر قش کردن دیگه ...

- خب دیگه من میرم ...

ج: ارومیه ؟

- خره میگم فردا صبح میرم ارومیه الان میرم بگردم ...

ج:جون من اینجا بیخیال پسر بازی شو ...

ص: مگه پسر بازه؟

پ:پس میخواستی دختر باز باشه ؟

ص: باید بگم که آبجیم عشق نانی رو داره

.

.

.

بلند شدیم که بگردیم ... این دو تا سیریشم اومدن ...

یکم رفتیم که چند تا پسر  نشسته بودن ...

یکیشون گفت ...

هورا بگین به این دوتا

اونا هر کدوم یه صدا در میاوردن ...

میخواستم برم طرفشون ...

پ: بیخی بابا اینا بی فرهنگن ...

دوباره ادا در آوردن منم به صابر گفتم ...

میبینی تو رو خدا از بس گاو چروندن که به زبون اونا حرف میزنن ...

اینا رو نمیگی بی جنبه ها رفتن به مامور گفتن که ...

این دو تا دختر تموم پارک رو به هم ریختن ...

به ما هم میگن گاو ...

پ:بیا فرار کنیم

- وا چرا ؟ مگه آدم کشتیم ؟

مامور : دختر خانم ...

- بفرما

پسرا هر کدوم یه چیزی به مامورا گفتن ...

منم نتونستم جلو خودمو بگیرم ...

- گمشو بابا ... آدم بودی چرت نمیگفتی ...

پسره یه چیزی گفت ...

- همینجا میزنمت میمیریاااااااااا

مامور:خانم با ادب باش

- من ؟

صدامو بالا بردم کل پارک جمع شد سرمون ...

ماموره هم بر گشت به همه گفت : بیاین بیاین مرده زنده شده ...

.

.

.

- خانم چرا فحش دادی به پسرا ؟

- فحش ندادم صدای گاو و گوسفند در میاوردن ...

- چیکار به کارشون داشتی ؟

- اونا ما رو دیدن هار شدن

پسرا : نه این دختره کرم ریخت .........

- خیر ... اونا گفتن چه باسنی ...

همه خندیدن انگار نشنیدن باسن ...

- همه ساکت ...

ماموره یه نگاهی بهم کرد ...

- حجابتو رعایت کن ...

- ببین من تو این شهر مسافرم ... دوما اینکه اینهمه دختر من چرا ؟

- خواهران زینب میبرنت ...

- شما اونا رو بگیرین من خودم میشینم میام آگاهی ...

- کم کم بی ادب میشی

پری هم همش میگفت ...

چشم الان میکشه جلو شما ببخشین ... (پری مامور دید موهاشو زد تو )

- نه ! نمیکشم ... تا همه ی دخترای پارک محجبه نشن منم نمیشم ...

ماموره کیفم و گرفت و میکشید که ببرتم آگاهی ...

البته کیفمو باز میکرد که بگرده ...

منم به کیفم خیلی حساسم ...

- هی هی هی کیفمو باز نکن ...

ماموره داشت باز میکرد

پریدم رو کیفم ...

- شماها نمیدونین تو کیف خانما شاید یه چیرزایی باشه که نخوان بقیه بببینن ؟

جعفر و صابر که رفته بودن اونطرف پارک تازه دیدن که من دارم دعوا میکنم ...

جعفر : نانی بیا ول کن

- نه به چه حقی کیف منو میخواد باز کنه ؟

صابر شونمو گرفته بود و میکشید طرف خودش ...

جعفرم با ماموره حرف میزد ...

منم هر چی تو دهنم بود میگفتم ...

نمیدونم چرا گریه کردم ؟

خودمو عین یه بدبخت دیدم که حتی نمیتونم خودمو کنترل کنم ...

تو پارک که ماموره دیگه نزدیکمم نمیومد ...

صابر بغلم کرد ...

حرفای آرامش بخشی بهم میگفت ...

متوجه ی یه چیزی شدم ...

بوی عطر پدرم ...

صابر از عطری استفاده کرده بود که پدرم همیشه میزد ...

رو شونه های صابر گریه کردم ...

وای که چقدر من بدبختم ...

براحتی آغوش هر کسی رو قبول میکنم ...

برگشتیم هتل ...

من و صابر رفتیم تو یه اتاق و جعفرم رفت فضای بیرونی ...

پری هم که خونه خودشون ...

صابر همینجوری بغلم میکرد و بهم میگفت که باید خودمو کنترل کنم ...

اگه منو میگرفتن که .............

به جرم چاقو کشی نمیدونم چه بلایی سرم میومد ...

آخه اونجا میخواستم اون پسرارو تک به تک با چاقو بزنم ...

.

.

.

الانم با لپ تابه جعفر دارم مینویسم ...

.

.

.

.

اعترافات :

اعتراف 1 . وقتی که صابر منو بغل میکرد آرامش خاصی بهم دست میداد ...

اعتراف 2 . بابام میگفت : دختری که در آغوشه اینو اون باشه به درد زنده بودن نمیخوره ...

                یعنی منم اینجوریم ؟ تا حالا کار بدی نکردم ...

                اما وقتی ناراحت بودم همیشه رو شونه ی یکی گریه کردم ...

اعتراف 3 . تقصیر من نیست نمیتونم به خشمم غلبه کنم ...

اعتراف 4 . وقتی پسری راجب به اندامم میگه ازش متنفر میشم ...

                اما ... چرا از صابر بدم نیومد ؟

اعتراف 5 . بنظرتون کی رو تو قلبم دارم ؟ بعنوان یه عشق واقعی ؟

.

.

.

.

علیرضا

بهرام

صابر

امیر

جعفر

آرمین

هیچکس

 

.

.

.

واسم مهمه نظرتونو بدونم ...

شناختتونم نسبت به من مشخص میشه



:: بازدید از این مطلب : 786
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 60
|
مجموع امتیاز : 60
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

سلام به همه ی دوستای گلم ...

1. شرمنده بخاطر اینکه نبودم آخه رفته بودم اهواز ...

2.آمار نظراتم اومده پایین ... یعنی چی آخه ؟ نظر بدین دیگه !!!

3.یه بچه سر راهی که مادری بدکاره داشت ...

.

.

.

.

دختر عمم چند روز پیش رفته بود اهواز با دوست پسرش ...

اونجا گرفته بودنشون ...

دختر عمم بهم زنگید ...

منم تو کلاس بودم ...

- بچه یه لحظه ساکت باشین ... الو ؟

- سلام مدی بیا اهواز جون ماری

- چی شده مگه ؟ من اینجا درس دارم آخه ...

- زود باش دیگه فقط تو میتونی ما رو در بیاری از اینجا

- چی میگی ؟

- گرفتنمون بابا

- نه ؟

- آره . زود خودتو برسون

از اینجا تا اهواز 27 ساعته . فکر کنم البته ...

دوساعت آخر که درس نداشتم زدم بیرون . مرخصی گرفتم واسه 4 روز

از همونجا روندم تا اهواز

دیگه داشتم میمردم

تو راهم هر چی پلیس بود همش گیر میدادن گواهینامه ...

خلاصه اینکه 27 ساعت شد 20 ساعت

با یه وضعی میروندم که خودمم تعجب کرده بودم ...

بعد از اینکه رسیدم رفتم کلانتری

منم اونجا رو نمیشناسم

آها اهواز خودشم نبود ایزه بود ... ولی دادگاه تو خوزستان بود 

رفتم اونجا ... پرسیدم و این چیزا

بعد دختر عمم رو دیدم و به اصرار زیادم اجازه دادن که ارشیا رو هم ببینم

اما نمیذاشتن ماری با ارشیا یه کلمه هم حرف بزنه

بیچاره ارشیا از بس زده بودنش که نا نداشت حرف بزنه ...

خلاصه کلی من و اینور و اونور فرستادن که دیگه میمردم ...

حوصله نداشتم تلفنم حرف بزنم

به زور اجازه دادن که اونا رو از سلول در بیارن ...

فرداشم دادگاه بود

رفتیم هتل ...

انصافا هتل خیلی باحالی داشت ...

تا رسیدیم تو اتاق خودمو انداختم رو تخت ...

سه روز من همینجوری اینور و اونور میدویدم ...

دیگه خسته شده بودم ...

دیروزم که رفتیم دادگاه ... واسشون وسیقه میگن چی میگن ... هر چی گذاشتم ...

بعد تعهد دادن ...

خلاصه خلاص شدیم دیگه ...

الانم اصفهانم ...

خب دیگه خیلی خسته ام ...

من میرم فعلا ...

بعدا میام ...

تو این وب دنبال مطالب عاشقونه نگردین به هیچ عنوان چون نه من عاشقم نه کسی ...

تمام ؟

خب دیگه ...

قربون همه ...

من نمیدونم قرار بود برم تهران و کرج ... سر از اهواز و اصفهان در آوردم ...

کارام درست شدن ماه آینده هم امکان داره برم آلمان ...

البته ایندفعه میخوام برم ترکیه آخه آلمان زیاد رفتم ...

حالا ببینیم چی میشه ...

مثل این نشه که بجای آلمان و ترکیه ...

سر از سوئد و پاکستان در بیارم 

.

.

.

.

خب ... نظر یادتون نره به هیچ عنوان ...

نمیخواین که بارون شپش بباره سرتون ؟



:: بازدید از این مطلب : 701
|
امتیاز مطلب : 174
|
تعداد امتیازدهندگان : 59
|
مجموع امتیاز : 59
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دیروز رفتم کیک تولد بگیرم ... آخه قرار بود مهمون داشته باشم ...

تولد برادرم بود ...

اونروزی که برادرم تو تصادف عمرشو داد به شما مصادف با روز تولدش بود ...

منم یه سال براش عزا میگیرم و یه سالشم تولدشو میگیرم ...

بنا به دلایلی ...

خلاصه اینکه ...

رفتم بیرون ... کیک بخرم ...

تو خیابون دلم گرفت ...

از کنار من یه مادر رد میشد که دست پسر کوچیکشو گرفته بود ...

بچه ی نازی بود ...

بور و چشم آبی بود ...

مادرش ازم خواست تا مراقبش باشم ... بره از دکه یه چیزی براش بگیره ...

وقتی دست بچه رو گرفتم یه حرارتی تموم تنمو گرفت ...

بعد که اومد ...

بچه میخواست بغلش کنم ...

مادرش خیلی جوون بود ...

بچشو بغل کردم ...

یه جوری دستشو به گردنم حلقه کرد که ...

چون باد بود ...

پیشنهاد دادم که تا یه جایی برسونمشون ...

مادرش ازم پرسید ...

- جسارت نشه شما چندسالتونه ؟

- 21

- یه سال از من بزرگتری ...

- ولی ....

- من بزرگتر از تو دیده میشم ...

- تا حدودی ...

- تو ازدواج نکردی ؟

- نه درس میخونم ...

- خوبه ...

یکم حرف زدیم ...

آدرس که داد ...

فهمیدم اون مستجر مادر بزرگمه ...

وقتی رسیدیم دم در ..

مادر بزرگم مثل همیشه کنار پنجره نشسته بود و به کوچه نگاه میکرد ...

منو ... دید

دعوتم کرد که یه چایی با هم بخوریم ...

رفتم تو ...

پسر بچه بازم دستشو بطرفم دراز کرده بود ...

مادرش رفت خونه ی خودشون ...

که اونطرف حیاط بود ...

بچه رو داد دست من ...

دلم میخواست تا همیشه اون بغلم بمونه ...

مامان بزرگم خوب فهمید نگاه های من به بچه نشونه ی چین ...

- مدونا جان یاد مایکل افتادی ؟

- امروز تولدشه !!!

- خدا رحمتش کنه . نوه ی عزیزم ...

- مامان خیلی شبیه مایکله مگه نه ؟

- آره ...

- دلم میخواد مال من بشه ...

- تو باید ازدواج کنی ...

- درس میخونم ...

- تا کی میخوای خودتو زجر بدی ؟ تو تجربه داری اونهمه که منم ندارم ...

- مامان بیخیال شو ...

- نه ! باید ازدواج کنی و بچه بیاری ...

- هه هیشکی هم نه من ...

مادر بزرگم در حالی که داشت بطرف آشپزخونه میرفت ...

- تا کی با چشم حسرت به بچه ها نگاه میکنی ؟

حرفی نزدم ... مامان بزرگ نمیدونست بچه ها منو یاد مایکل میندازن ...

نه اینکه حسرت بچه دار شدن داشته باشم ...

شایدم میدونست و به روش نمیاورد ...

اون هیچوقت منو به اندازه ی بقیه ی نوه هاش دوست نداشت ...

برام عادی شده بود ...

چایی رو خوردم ... همراه با قر قر های مامان ...

- همه ی نوه هام ازدواج کردن ...

- همه ی نوه هام یکی تو زندگیشون هست ...

- همه ی نوه هام تنها و خود سر نیستن ...

- تا کی میخوای اینجوری بمونی ؟

- مردم حرف در میارن پشت سرت ...

- تا کی با پسرا الکی حرف میزنی ؟

- تا کی میخوای کار کنی و درس بخونی ...؟

همینجوری داشت حرف میزد ...

بلند شدم و مانتومو پوشیدم ...

بچه رو دادم دست مادرش ...

داشت گریه میکرد ..

انگار قلبم از جا کنده میشد ...

نگاهی به بچه کردم ... اسمش امیر بود ...

دست تکون دادم ...

اونم با گریه دست تکون داد ...

کاش مال من بود ...

کاش متعلق به من بود ...

.

.

.

با عصبانیتی که بیشتر شبیه به ناراحتی زیاد بود سوار شدم ...

ماشینو روشن کردم ...

تا میتونستم پامو رو گاز فشار دادم ...

دلم نمیخواست ترمز کنم ...

داشتم به حرفهای مامان بزرگ فکر میکردم ...

به بدبختیام ....

تو یه عالم دیگه بودم ...

که یهو ...

یه مرد داد زد ...

- هی خانم صبر کن باید مامور بیاد ... ماشینمو داغون کردی ...

.

.

.

.

هر چی پول تو داشبورت داشتم در آوردم و بهش دادم ...

دوباره حرصمو سر ماشین خالی میکردم ...

صدای بوق ماشینا باعث میشد مغزم سوت بکشه ...

رفتم جنگلی ...

بالا ترین نقطه ی شهر ...

از ماشین پیاده شدم ...

باد شدیدی بود ... داشتم یخ میبستم ...

فقط چند تا ماشین پسر و دختر اونجا بود ...

نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...

با گریه داد زدم ...

دنیا ازت متنفرم ...

طوری داد زدم که صدای خودم به خودم بر گشت ...

دنیا هم از من متنفره ...

پسرایی که اون اطراف بودن ... بطرفم دویدن ...

- خانم مشکلی پیش اومده ؟

- نه نه تنهام بذارین ...

دلم نمیخواست جلب توجه کنم اما چاره ای نداشتم ...

داشتم دیوونه میشدم ...

حرفای مامان بزرگم تو گوشم بودن ...

تو اون حین گوشیم زنگ خورد ...

- مدی کجایی ؟ تولد امروزه یا فردا ؟

- امروز بود ... اما میندازیم فردا الان یه جای دورم ...

- باشه مزاحم نمیشم ... بای

.

.

.

تا میتونستم گریه کردم ...

چیکار باید بکنم ؟

واسه همه راه حل دارم جز خودم ...

این نهایت حماقته ...

بچه ها رو میبینم تنم مور مور میشه ...

شاید مامان راست میگه ...

تا کی تنهایی و تا کی مهمونی و ولگردی ...

یه دختر 21 ساله نباید سبک بازی در آره ...

یکم جمع و جور تر شدم ... حالا یه معلم ریاضیم ...

زندگی خیلی مسخره به نظر میاد ...

کاش برادرم بود ...

جونمو براش میدادم تا پسر خوبی باشه و سالم بزرگ بشه ...

هر کاری براش میکردم تا یه پسر موفق باشه و کمبود مادر و پدر رو احساس نکنه ...

اراده میکرد همه کار براش میکردم ...

.

.

.

نشد ...

مادر بزرگم هیچوقت بام حرف نمیزنه وقتی هم حرف میزنه داغونم میکنه ...

حرفای اون همیشه چه بخوام و چه نخوام تو ذهنم میمونن ...

آخه چرا ؟؟؟

.

.

.

خب دیگه من میرم ... امروز مهمون دارم ...

باید آماده بشم ...

همه رو دوست دارم ...

بای

 

 

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 182
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

خدا رحم کنه خداییش میگم ...

این دو روز حالم زیادی خوبه ...

اول بگم که ...

علی رفته تبریز آخه اونجا دانشجو هستش ...

بهرامم که با دخیاس همش ... فقط بعضی وقتا میبینمش ... میاد منو میرسونه خونه از باشگاه ...

خب ...

دیروز ...

ماجرای اسنک خیلی باحال بود ...

دختر عمه ی منم که وای وای خیلی شوخه ...

دیروز ماری ( دختر عمم ) زنگید ...

منم خواب بودم ...

از خواب بیدار شدم ...

گوشیمو پیدا نمیکردم ...

شیطون افتاده بود زیر تخت مثل همیشه ...

بعد از جر خوردن دختر عمم و هزار بار زنگیدن ...

گوشیمو پیدا کردم و در آوردم از زیر تخت ...

- الو ؟

- خیلی خری مدی ...

- وا چرا ؟

- یه ساعت زنگ میزنم ...

- جمعه هم نمیذاری راحت بکپم ؟

- نه ... بیا آذربایجان ...

- همه جا تعطیله ...

- میریم حیدر بابا ...

- کشتی منو ... ساعت چنده ؟

- 5...

وای ! من ؟ تا ساعت 5 بعد از ظهر خواب بودم ؟

بیدار شدم و به زحمت تختم رو مرتب کردم ...

بعد دیدم صدای تق و توق میاد ...

با چوب رفتم آشپزخونه ...

دیدم پیشخدمت بیچارست ... اصلا یادم رفته بود اون میاد خونه کار میکنه ...

خلاصه ...

رفتم دوش بگیرم ...

حموم لعنتی پر شد از کف ...

لیز خوردم ... کمرم شکست ...

هر چی فحش بلد بودم دادم ...

محیط حموم ... حال کنین فقط ...

خب 18 متر ...

بعد وان که طرف چپ ...

میز عطر و ادکلن و وسایل آرایش و کرمها که یکم اونطرف تر ...

دوش جدا گونه هم که کلا پرته از مرحله ...

طرفی که میز عطر و کرمهاس ... کلا آینه کاریه ...

حالا من لیز خوردم ...

بلند شدم با چشمای خواب آلود خودمو که تو آینه دیدم وحشت کردم ...

انگار تازه از سر منقال بلند شدم ...

منم که تا یه ساعت اول بعد از اینکه از خواب بیدار شدم همش تو عالم خودمم ...

پرتم از همه چی ...

خلاصه اینکه ...

ساعت 7 بود که ...

ماری اس داد ... دستور داد که :

مدی لنز عسلی نذار من میخوام چشات رنگ خودشون طوسی بمونن ...

و یک اس از جانب من ...

غلط کردی من از رنگ چشام بدم میاد ..

ایشونم گفتن ...

میام فلان فلانت میکنم به خدا ...

بعد 7 :30 بود که زدم بیرون ...

البته یه ساعت صبر کردم همسایه بیاد ماشینشو بکشه تا من از پارکینگ محترمه خارج بشم ...

رسیدم آذربایجان هر چی ماشین بود دنبالم بود ...

خوشبختانه خجالتی نیستم ...

وگر نه هل میکردم دم به دقیقه ماشینو خاموش میکردم ...

.

.

.

.

ماری هم ماشین آورده بود ... اونم 206 داره ...

من اگه اراده کنم لهش میکنم با شوهر گلم (ماشین خودمه دیگه )

.

.

.

حالا بیخیال اینا ...

میگم دیگه حالم خوشه زیادی دارم توضیح میدم ...

جون من ادامشو بخون ...

بخون ...

گفتم بخون ...

پیام بازرگانی بود ...

خب برین حالا دستشویی ... حمومی ... یا برن یه چایی بخورین بعد بیاین ...

زود ...

.

.

.

.

.

خب دیگه وقت تمام ...

.

.

.

ما رسیدیم کلیسا از حیدر بابا برگشتیم ...

اون پسره رو دیدیم ... قش کردیم از خنده ...

خیلی باحال بود ...

دختره برگشت منت کشی ...

بیا باهام بگرد و این حرفا ...

پسر محترم ما رو دید جو گیر شد ...

- برو بابا ... تو کلا خز شدی ...

.

.

.

.

دختره حالش گرفته شد ... گریه میکرد ...

طرف اومد به ماری در خواست دوستی داد ...

ماری یه سیلی خوابوند دم گوشش ...

( خانوادگی بزن بزن داریم )

بعد پسره با عصبانیت ...

- مگه چیکار کردم ؟

- آدم نیستی تو

- چرا آخه ؟

- تازه با اون به هم زدی ...

- آخه خوش اندامی ...

دختر عمه ی منو نمیگی قاطی کرد هر چی از دهنش در اومد بهش گفت ...

آخه اصلا خوشش نمیاد راجب به اندامش چیزی بگن ...

میگه اونی که تو اولین بر خورد راجب به اندام بگه معلومه شهوتیه ...

.

.

.

.

خلاصه اینکه دعوا شد دیگه ...

اما جای باحالش این بود که ...

دختر عمم کفش ده سانت میپوشه ...

کفششو در آورد کوبید سر طرف

وای خدا خیلی خندیدیم ...

تا اینکه دوست پسرش اومد ...

- ماری بیا اینور ...

- بذار کورش کنم ...

- ماری

.

.

.

دوست پسرشم که داره باهاش ازدواج میکنه ... خیلی غیرتیه ...

البته دختر عمم از اون جهت که شیطونه حالا حالا فکر نکنم بخواد زن بشه ...

.

.

.

.

هیچی دیگه دست گل به آب دادیم ...

اما باید آب به دست گل میدادیم ...

.

.

.

.

وای امروز صبح هم که دوره ی آموزشی دارم دو ماه ...

تدریس ریاضی ...

البته فقط برای دوره ی اول دبیرستان ...

امروز ساعت 5 بیدار شدم ... 8 مدرسه بودم ...

رفتم کلاسشون ...

12 تا اول هست که من 3 تا رو اداره میکنم ...

فکر کنین من معلم باشم ...

.

.

.

یه کلاس 40 نفری ... رفتم تو کلاس ... منم جو گیر شدم ...

البته معلم جوون مدرسم و کاملا هم حجابی نیستم ...

.

.

.

- سلام خانم ...

- سلام جیگرای من ...

بچه ها شاخ در آوردن ...

- در کلاس و پنجره ها رو باز کنین هوا گرمه ...

- چشم خانم (مبسرشون گفت )

- خودتونو معرفی کنین بببینم ... تند تند که وقت نداریم ...

- سحر حشمتی ...

- زیبا حسن زاده ...

و ....

.

.

.

.

40 . یه دختر کوچولو موچولو ته کلاس نشسته بود ...

خانم منم سمیرا تارونی هستم ...

- سمیرا فکر نمیکنی زیادی جلو نشستی ؟

همه خندیدن ...

خلاصه اینکه کلی با بچه ها صمیمی شدم ...

ولی یه چیزی گفتن که ترسیدم ...

زیبا و ندا و سمیه ...

سه تا دوستن که ردیف اول میشینن شلوغ کلاسن ...

البته نمراتشونو که نگاه میکردم عالی بودن ...

زیبا گفت ...

خانم شما شوهر دارین ؟

- نه ! چطور ؟

- خوبه ... آخه هر معلمی میاد معلم ریاضی ... حامله میشه میره مرخصی ...

.

.

.

.

.

منم خندیدم ... بعد گفتم ...این حرفا برات زوده دختر !!!

.

.

.

.

.

.

.

.

حال میکنم ایول به خودم ...

بچه های کلاس خیلی دوسم دارم با اینکه امروز اولین روز بود ...

بخصوص وقتی میبینن یکی از معلما شیک میپوشه و ...

با ماشین (شوهر) گرامی شاسی بلندش میاد ...

حال میکنن ...

من خودمم اینجوری بودم ...

با معلمای جوون خیلی صمیمی تر بودم تا پیر میرا ...

.

.

.

یه کف مرتب به افتخار این معلم باحال ...

.

.

الان میگین چه از خود راضی ...

خداییش از معلمی خیلی خوشم میاد !!! 

خب دیگه رفتم بای

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 865
|
امتیاز مطلب : 218
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

دختر عمه ی  گرامی اینجانب زنگ زد و هر چی از دهنش در اومد بهم گفت :

- الو ؟

- مدی بیشعور کجایی ؟

- وا !!! خونه شوهر

- فلان فلان شده گمشو بیا کلیسا ... آخه همه تو کف دیدنتیم ...

بقیه ی حرفاشم سانسور ..

- بیا بزن ؟

- میام میخورمتااااااااااااا

- باشه بابا یه ساعت دیگه میام ...

- پیش کی خوابیدی که یه ساعت طول میخوای بدی ؟

- این کارا از من بعیده ...

- 10 مین دیگه نباشی خودم میام اونجا ............... میکنم ...

گوشی رو قطع کرد ...

خیلی وقت شناسه ... تازه یادم افتاد من ساعت 5 باهاش قرار داشتم و الان ساعت 7 میباشد ...

بدو بدو حاضر شدم ...

موهامم که نگم بهتره ...

آرایش هم که هیچی ...

همینجوری بلند شدم رفتم ...

از شدت قاطی پاتی بودن موهام مجبور شدم تو خیابون هد بزنم ...

پسر همسایه :

مدی اولین بار میبینم هد زدی ...

- خفه شو بابا ... عجله دارم ...

- خب برسونمت ...

از اون جهت که ماشین منم مثل همیشه بنزینش کم بود ...

- باشه میام ... به یه شرط

- چه شرطی ؟

- حرفای الکی نزنی ...

- چشم ملکه ایزابل ...

خلاصه رسیدم کلیسا ...

دختر عمم با آبجیش ... اون یکی دختر عمم ... اومدن سراغم ...

- 2 ساعت منو کاشتی ...

- یادم رفته بود به جون تو ...

- خب بابا

بوسم کرده ...

- کم بوس کنین بابا مردم ...

- بریم اسنک بخوریم ...

- ببین من با چه وضعی اومدم ؟

تازه نگام کرد و حسابی بهم خندید ...

- دختر بدون آرایش انگار بچه ی 15 ساله ای ...

- بله خودم میدونم ...

- خب بریم دستشویی به خودت برس ...

دستشویی کلیسا از هتلم باحالتره ....

کلا دیواراش آینه کاری شدن و همه چی داره ...

خلاصه یه نمه به خودم رسیدم ...

بعد 5 نفری دختر عمم و دوستامون افتاده بودن به جون موهام ...

مثلا فشنم کردن ... اووووف خودم وحشت کردم ...

.

 

.

موهامو خودم درست کردم ...

زبون آدم میفهمه دیگه ...

خلاصه رفتیم اسنک کوفت کنیم ...

4 نفر بودیم ...

2 تا دختر عمه هام و یکی از دوستای دختر عمم ... که فامیل هم میشه ...

اونجا محیطش یه جوریه که ...

ما میشینیم ... بعد بالا سرمون کلا پله میخوره ... تا 5 طبقه میره بالا ...

نشسته بودیم اونجا که ...

یهو از اون بالا کارت شماره افتاد پایین ...

نگاه کردیم بالا ...

یه عالمه پسر جمع شده بود ... انگار دختر ندیدن ...

.

.

.

چند نفر شماره پرت کردن ...

بعد یکی میله از اون بالا پرت کرد ...

اگه دختر عمم سرشو نمیکشید کنار صد در صد ... الان خورده بود به سرش ...

صاحب اونجا دید ...

اومد گفت :

- خانمای محترم لطفا بیاین تو ...

ما هم که از خدامون بود بریم تو بشینیم ...

مشتریا رو آورد بیرون و ما رفتیم تو ...

خلاصه خیلی خوب بود کلی خندیدیم ...

یه دختره با عشوه گفت :

آقا اسنک میخوام دو  ...

یه پسر بغل دستش بود ... با تمسخر گفت :

خانم اسنک داریم تا اسنک ...

ما هم همه خندیدیم ...

دختره یه نگاهی کرد ...

واس اینکه کم نیاره بر گشت به من گفت :

خانم شما که میخندین جواب بدین دیگه ...

دختر عمم گفت :

از تو پرسید نه از ما ...

بازم خندیدیم ...

پسره بهم چشمک زد ...

بعد به بهونه ی دستمال کاغذی اومد جلو آروم به هممون گفت :

- الان ضایعش میکنم ...

رفت جای قبلیش ...

دختره نگاه میکرد ...

پسره گفت :

خانم اسنک ذرتی خوردی ؟

دختره واس اینکه کم نیاره گفت :

آره

ما خندیدیم ...

پسره هم گفت :

تو کدوم کشور ؟

- همینجا ...

- آخه اسنک ذرتی که نداریم ...

هه هه

هممون خندیدیم ...

صاحب اونجا خودشم خندش گرفته بود ...

اسنک دختره رو داد ...

دختره رفت دیگه نیومد ...

.

.

.

.

حال کردیم ...

.

.

.

برگشتیم کلیسا ...

آروین منو دید ...

- اسنک خوردی ؟

- آره ... از کجا فهمیدی ؟

- تو شالت شماره گیر کرده ....  

- ربط نداشت ...

- وقتی میری اسنک خوری پسرا شماره از بالا پرت میکنن ...

خلاصه ...

.

.

.

.

پشت پرده : وقتی چیزی رو نمیدونی بگو نمیدونم ... چرا دروغ ؟

پشت دیوار : وقتی از اسنک خوری بر میگردین مانتو و شالتونو حسابی بتکونین ...

پشت در : کلا ضایع کردن آدما حال میده

.

 

.

.

.

الناز تشکر بابت عذر خواهیت ...

فدای همه :عزرائیل



:: بازدید از این مطلب : 825
|
امتیاز مطلب : 222
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

سلام !!!

دیروز یه روز متفاوت بود ...

حالم بد بود ...

دوستم دیلارا زنگید ....

- بیا بریم حیاط کلیسا ...

- سرم درد میکنه نمیام ...

- منتظرتم ... بای

تلفن رو قطع کرد بدون اینکه گوش بده به حرفام ...

خیلی دوسش دارم ...

بخاطرش رفتم ...

دیدم با یه پسر ایستاده و حرف میزنه ...

اما دوست پسرش نبود ...

رفتم جلو سلام دادم ...

- چه خبر ؟

- هیچ

- دوست پسرت کو ؟

- اون رفته سالن یه چیزی بخره بیاره بخوریم ...

- آها ...

- خب اینم پسر داییم آروین ...

- خوشبختم ...

خلاصه یکمکی حرفیدیم با هم ... شبش قرار بود من برم خونه ی دیلارا اینا واسه تبریک عید ...

منطقه ی اونا مینشست ...

رفتم خونشون ...

اون پسره همراه با خانوادش اونجا بودن ...

مهموناشون زیاد بودن ...

تنها جایی که مونده بود کنار آروین بود ...

دیلارا دعوتم کرد که اونجا بشینم ...

من و آروین خیلی خوب و صمیمی با هم حرف میزدیم ...

پسر خوبی بود ...

بهتر بگم ...

تا حالا پسری به خوبی اون ندیده بودم ...

یکی رو دوست داره ...

اما عشقش یه طرفست ...

دیروز کلی راجب به اون با هم حرف زدیم اما به نتیجه ای نرسیدیم ...

دختری رو که میخواد زهر زبون داره ...

اون بالاها میپره ...

خیلی خودشو میگیره ...

فقط با پسری حرف میزنه که خر پول باشه ...

.

.

.

.

بیچاره آروین ...

اما اونم از من پرسید که کسی رو میخوام یا نه ...

وقتی گفتم نه ...

خندید ...

نمیدونم چرا ...

بعد برگشت گفت : دختری مثل تو کسی رو دوست نداره ؟

- هیچ پسری مد نظرم نیست ...

- خوبه ...

- آره تا حدودی ...

- دختر منحصر به فردی هستی ...

- چطور ؟

- بیخی ..

تو این حین بود که دیلارا صدامون کرد که بریم اتاق خواب یه چیزی نشونمون بده ...

بعد فهمیدیم که ...

دیلارا فکر کرده بود منو آروین همدیگه رو میخوایم ...

یعنی بیشتر فکر کرده بود من آروین رو میخوام ...

با آروین کلی در گوشی حرف زدن و بعد ...

- مدی با آروین دوست میشی ؟

- ها ؟

مادر آروینم این فکر رو کرده بود ...

همه فکر میکردن با هم دوستیم ...

در حالی که اون یکی دیگه رو میخواد و من هیچ نظری بهش ندارم ...

.

.

.

.

.

بد بود دیروز چون بدون اینکه چیزی بدونن قضاوت کردن ...

مادرش امروزم گیر داده بود با هم برین کلیسا ...

من و اون فقط حرف میزدیم همین ...

اما نمیدونم چرا همه اینجورین ...

تا با یکی حرف میزنی فکر میکنن که رابطه ای دارین با هم ...

.

.

.

.

خب ... سر دردم از یه طرف ...

دلگرفتگیم از یه طرف ...

دلدرد هم که دارم خفن ...

خدا رحم کنه ...

بلا ملا سرم اومده !!! وای وای وای

.

.

.

یکم به سازم برقصین دیگه ..

بوسم کنین ...

بغلم کنین ...

لوسم کنین ...

.

.

.

.

شوخیدم ... فقط فراموشم نکنین و نظر یادتون نره ...

راجب به اینکه جماعت ظاهر بینه !!!



:: بازدید از این مطلب : 693
|
امتیاز مطلب : 192
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : | نظرات ()
نوشته شده توسط : مدونا

خوبه نه من میخوام باهات بکلم نه تو ...

نامزدتم مبارکه ...

خودت مجبورم کردی بهت این حرفارو بگم ...

الناز خانم ...

اگه وب منو کامل خونده بودی میفهمیدی که من چجور دختریم که عقده ی چیرو دارم ...

من تو رو نمیشناسم که بخوام باهات دشمنی کنم ...

اما میگم که بدونی ... تو هم اشتباه قضاوت کردی ...

تنها چیزی که عقدشو دارم محبت پدر و مادره ...

پدر و مادری که هیچوقت نداشتم ... از 9 سالگی ولشون کردم ...

.

.

.

.

هیچ بشری نمیتونه جای پدر و مادر رو برام بگیره ...

و هیچکس نمیتونه برام جبرانش کنه ...

اکثرا هم اسم دو تا پسر رو زیاد آوردم علی و بهرام که داداشای منن ...

.

.

.

.

اول مطالب رو درک کن بعد نظر توهین آمیز بده ...

تو نامزد داری و پدر و مادر داری ...

من پدر و مادر ندارم ...

اونی هم که میاد خواستگاریم ...

پدر و مادرش بهم میگن بی خانواده ...

پدرم مادرم رو کشت و بعد خودش رو ...

همه میگن من دختر یه خانواده ی ثروتمندم که هیچ محبتی درش نبود ...

.

.

.

عقده ی پسر داشتن به اون میگن که بیفتی دنبال پسرا تا بهت پا بدن ...

کاری که من نکردم و نخواهم کرد ...

.

.

.

امیدوارم دیگه این کلمه رو بکار نبری ...

دختر با شخصیتی باقی بمون ...

اگه بازم بیای الکی حرف بزنی دیگه جوابتو نمیدم ...

بای

 



:: بازدید از این مطلب : 554
|
امتیاز مطلب : 164
|
تعداد امتیازدهندگان : 52
|
مجموع امتیاز : 52
تاریخ انتشار : | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد